قصه شب



ضحاک ماردوش و کاوه آهنگر
 
روزی روزگاری سرزمینی بود شاد و خرم، با دشت های سبز، چشمه های  پر از آب، درخت هایی تناور و مردمی خوب و شجاع. آن سرزمین، همسایه ی ایران بود. 
در آن سرزمین، شاهی به نام مرداس حکومت می کرد. مرداس با مردم کشورش خوب و مهربان بود.
او حتی پرنده ها و چرنده ها را دوست داشت. مرداس هزار اسب، هزار شتر و هزار گوسفند داشت. از آنجایی که هیچ دلی بی غصه نمی شود، مرداس هم یک غم بزرگ داشت. او از اخلاق و رفتار بد پسرش رنج می برد. پسرش، ضحاک، بسیار بی رحم و سنگدل بود و همین مرداس را نگران می کرد. بالاخره، وقتی ضحاک به سن جوانی رسید، گول شیطان را خورد، پدرش را کشت و به جای او بر تخت شاهی نشست. 
هنوز چند روزی از پادشاهی ضحاک نگذشته بود که دوباره شیطان نزد او رفت.
این بار شیطان به صورت جوان زیبایی درآمده بود. ضحاک پرسید:چه می خواهی جوان!؟» شیطان گفت: ای شاه! من آشپز بسیار ماهری هستم و بهترین غذا ها را می پزم. دلم می خواهد آشپز مخصوص شما باشم.»
ضحاک خواهش او را قبول کرد. شیطان خوشحال شد و برای ضحاک غذاهای خوشمزه پخت. روزی از روزها شیطان به ضحاک گفت: ای شاه بزرگ! خواهشی دارم. دلم می خواهد که شانه ی شما را ببوسم.» 
ضحاک گفت: ببوس.» 
شیطان اول شانه ی راست ضحاک و بعد، شانه ی چپ او را بوسید. در همان لحظه، اتفاق عجیبی افتاد. از جای بوسه های شیطان، دو مار سیاه سر برآوردند.
دو مار در دو طرف سر ضحاک پیچ و تاب می خوردند. ضحاک ترسید و با شمشیرش مارها را کشت و آنها را کند و دور انداخت؛ اما فوری دو مار دیگر روی شانه های او روییدند. این بار شاه، پزشکان قصر را خبر کرد ولی از دست آنها هم کاری بر نیامد و نتوانستند مارها را از بین ببرند. مارهای دوش ضحاک، همیشه گرسنه بودند و دو طرف سر او فش فش می کردند. ضحاک از آنها می ترسید و نمی دانست چه کند. این دفعه، شیطان به صورت پزشکی درآمد و پیش ضحاک رفت و گفت: دوای درد شما پیش من است.»
ضحاک پرسید: دوای درد من چیست؟»
شیطان جواب داد: اگر می خواهید این مارها آرام شوند و شما را اذیت نکنند، باید هر روز جوانی را بکشید، از مغز سر او غذایی درست کنید و به مارها بدهید، آن وقت، آنها کاری با شما ندارند.»
از آن روز به بعد، مأموران ضحاک، هرروز جوانی را می گرفتند و به قصر او می بردند. بعد، او را می کشتند و مغز سرش را به مارها می دادند.
روزها و هفته ها می گذشت و تعداد جوانان کمتر و کمتر می شد. مردم از دست ضحاک ستمگر، بسیار ناراحت و نگران بودند.
اما بشنوید از ایران
در آن روز گار بر ایران شاهی دانا به نام جمشید حکومت می کرد که به فکر آبادانی کشورش بود. او راه های زیاد و ساختمان های زیبایی می ساخت. جمشید به کمک آتش، آهن را نرم کرده و با آن ابزارهای جورواجوری ساخته بود. او بافتن پارچه و دوختن لباس را به مردم یاد داد. آدم ها و جن ها و پری ها، همه از جمشید فرمان می بردند و در کارها کمکش می کردند. اما جمشید هم رفته رفته مغرور و مغرورتر شد. او روزی همه ی بزرگان و دانشمندان ایران را در قصرش جمع کرد و به آنها گفت: ای مردم ایران! همه می دانید که هرچه دارید از من است. وسایل زندگی شما، لباس ها و کفش هایتان، غذایی که می خورید و خانه هایی که در آن زندگی می کنید، همه مال من است. همه می دانید که هیچ پادشاهی به قدرت و بزرگی من نبوده است. پس باید بدانید که این جهان هم به اداره و دستور من ساخته شده است و من خدای شما هستم.»
وقتی جشمید گفت که خداست و این گناه بزرگ از او سرزد، خدا هم دیگر به او کمک نکرد. مردم هم که این حرف ها را شنیدند، از او بدشان آمد و فرمانش را اطاعت نکردند. در آن زمان، ضحاک که دشمن ایرانی ها بود، فهمید که مردم از جمشید پراکنده شده اند. به همین خاطر، سپاهش را جمع کرد و به ایران حمله کرد. جمشید که تنها شده بود، شکست خورد و فرار کرد و ضحاک شد. از آن پس، ضحاک بر مردم ایران هم ستم می کرد و جوان های ایرانی هم به دست او اسیر و کشته می شدند و مغز سرشان خوراک مارهای او می شد. 
پادشاهی ضحاک، هزار سال طول کشید. این مدت، راستی و درستی از بین رفت و افرادی نادان بر ایران حاکم شدند. هنر، اخلاق و رفتار خوب از بین رفت و مردم به طرف کارهای ناپسند و جادو گری روی آوردند. شجاعت پیدا نمی شد و حتی دیگر کسی جرئت نداشت از ظلم ضحاک حرف بزند. 
مدت ها گذشت تا اینکه شبی از شب ها ضحاک خواب عجیبی دید. 
در خواب دید که چند مرد جوان به قصر آمدند، او را گرفتند، با گرز بر سرش کوبیدند و به زندانش انداختند. ضحاک که خیلی ترسیده بود، از خواب پرید و فوری خوابگزارهایش را خبر کرد. 
خوابگزار ها آمدند و کنار تخت ضحاک ایستادند و او خوابش را برای آنها تعریف کرد. خوابگزارها به فکر فرو رفتند. خواب ضحاک معنی خوبی نداشت و آنها می ترسیدند که حقیقت را بگویند. 
ضحاک منتظر بود. بالاخره، پیر مردی شهامت به خرج داد و گفت: ای شاه! از بین مردم ایران، جوانی پیدا می شود و به جنگتان می آید، شما را شکست می دهد و به زندان می اندازد.»
ضحاک ترسید و پرسید: این جوان کیست و پدرش چه نام دارد؟»
خوابگزار گفت: نام او فریدون و پدرش آبتین است.»
ضحاک دستور داد تا آبتین را پیدا کنند. مأموران ضحاک، آبتین را گرفتند و به قصر بردند. آنها که فهمیده بودند آبتین پسری ندارد، به دستور شاه ظالم، او را کشتند و از مغز سرش برای مارها غذا پختند. ولی همسر آبتین حامله بود و به خواست خدا پسری به دنیا آورد و نامش را فریدون گذاشت.
فرانک، مادر فریدون، که از ضحاک خیلی می ترسید، کودکش را برداشت و از شهر فرار کرد. فرانک به مزرعه ای دور افتاده رفت و نوزادش را به صاحب مزرعه سپرد تا او را بزرگ کند.
صاحب مزرعه پیر مرد مهربانی بود و فریدون با مراقبت های او روز به روز بزرگ تر شد. پیر مرد، فریدون را خیلی خوب تربیت کرد. به او اسب سواری و تیراندازی یاد داد و از آن کودک، جوانی نیرومند و عاقل ساخت.
روزی از روزها، فریدون نزد مادرش رفت و پرسید: پدر من کیست؟ نام او چیست و حالا کجاست؟» 
فرانک جواب داد: پدرت آبتین نام داشت و مردی مهربان و آزاده بود. ولی ضحاک او را کشت و از مغز سرش برای مارهای دوشش غذا پخت.»
فریدون از شنیدن این حرف، خشمگین شد و گفت: من به جنگ ضحاک می روم و انتقام خون پدرم را می گیرم.»
فرانک گفت: پسرم! این کار خطرناک است. ضحاک سربازان زیادی دارد و تو تنهایی. باید از مردم کمک بگیری. باید مردم را همراه خود کنی.» 
از آن طرف، ضحاک که از پیشگویی خوابگزاران می ترسید، به فکر چاره افتاد. بزرگان کشور را جمع کرد و به آنها گفت: همه می دانید که من دشمن بزرگی دارم. او مرا ستمگر و بی رحم می داند. از شما می خواهم که نامه ای بنویسید و گواهی دهید که من شاه عادل و مهربانی هستم.»
بزرگان ایران از ترس ضحاک، نامه ای نوشتند و گواهی دادند که ضحاک شاه خوب و مهربانی است. اما ناگهان از میان مردم، مردی بلند شد و فریاد زد: این حرف دروغ است. تو بی رحم و ستمگری.»
ضحاک که تعجب کرده بود، پرسید: تو کیستی که از قدرت من نمی-ترسی؟»
مرد جواب داد: من کاوه، آهنگر فقیری هستم. همین امروز، مأموران تو پسران مرا گرفتند تا آنها را بکشند و برای مارهایت غذا درست کنند.»
ضحاک دستور داد که پسر کاوه آهنگر را آزاد کنند. بعد، از او خواست که گواهی بدهد ضحاک ستمگر نیست. ولی کاوه آن نامه را پاره کرد و بر زمین ریخت. بعد هم از قصر بیرون آمد. 
مردم که این خبر را شنیدند، خوشحال شدند و دور کاوه را گرفتند تا به او کمک کنند. کاوه، فریدون را می شناخت و می دانست که او آماده جنگ با ضحاک است. کاوه آهنگر تصمیم گرفت به کمک فریدون برود. او پیشبند آهنگریش را باز کرد و آن را بر سر نیزه بست و به طرف خانه ی فریدون رفت. مردم هم به دنبالش راه افتادند. کاوه آهنگر و مردم، بیرون خانه ی فریدون جمع شدند. فریدون که منتظر کمک مردم بود، خود را برای جنگ آماده کرد. مردم به دستور او اسب ها، گاو ها و شمشیرهای خود را آوردند. وقتی همه چیز آماده شد، فریدون فرمان حرکت داد و همه به طرف کاخ ضحاک به راه افتادند. پس از مدتی، مردم به کاخ رسیدند و دور تا دور آن را گرفتند. چون دیوها و جادوگرهای زیادی در سپاه ضحاک بودند، جنگ سختی در گرفت. بالاخره فریدون و ایرانیان، سپاه ضحاک را از بین بردند و خود او را گرفتند.
به دستور فریدون، دست و پای ضحاک را بستند، او را بر اسبی سوار کردند و به کوه دماوند بردند و در غاری تاریک زندانی اش کردند.
به این ترتیب، مردم از ستم ضحاک نجات پیدا کردند و فریدون شاه ایران شد. او به هموطنانش گفت: اکنون باید همه ی ما، از سرباز و کشاورز گرفته تا صنعتگر و دامدار، دست در دست هم بگذاریم و ایران را آباد کنیم.»
فریدون سال های سال پادشاه ایران بود و در دوران او به مردم به خوشی و خوبی زندگی می کردند.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها